شهر عشق
شعر من بي گل و بي بو است
اما سبز است و
برگ دارد
و فريادِ سكوتِ شبِ تنهاييِ من
زير نور ماه است
ديروز دوستي گفت:
«عاشق باش!
عشق نردباني است سترگ
قد علم كرده به ديوار ترك خورده ي دل
تا تو بالا بروي،
ودرآنجا شهري است
كه به اندازه ي مجموع دل آدم هاست!
مردم شهر، همه عاشق و معشوق هم اند،
رهسپارند به سمت خورشيد،
آنجا عشق هم تنها نيست!»
وه، چقدر تنهايم...
از جانب خورشيد ندايي آمد:
«آن بالا، يك نفر منتظر توست، برو...»